دختر آینه

بـی قـرار هـیچ قـراری نـبوده ام

مـگــر

قـراری کـه بـا تـو داشتـم و

هـرگـز نیـامـدی

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:47 توسط سارای| |

سلام

دلم  تنگه

دلتنگم و تو نیستی

نیستی که دست بر همه تنهاییم بکشی

نیستی تا نگاه قهوه ایی چشمانت آرامم کند و همه تنهاییم را باد هوا

دلم تنگه

دیشب دوباره به سراغم آمدی و دلتنگترم کردی

نیا

تو رو به همه مقدسات نیا

تو که نمیمانی و با سپیده صبح من میمانم و بغض گلو گیر پاییزیم

عزیزم

دلم

گلم

عشقم

نفسم

دلتنگتم

من

سارای تو

سارای حافظ وتفال

سارای پاییز و نرگس

سارای شعر و آینه

دلتنگم

خانه ات آباد خرابم کردی و رفتی

و من مانده ام با هق هق گلوگیر ثانیه ها

.....

چقدر اینجا سرد و دلگیر است

تو سرما نمیخوری ؟

دلت تنگه دلم نمیشود ؟

ببین من آمده ام با همه هستی ام

همه دارو ندارم

دلم

برایت یک بغل نرگس آورده ام

و حافظی که بهانه دستهای مهربانت دارد

و آینه ایی که دلتنگ نگاه قهوه ایی چشمانت است

من آمده ام و تو چه آرام خوابیده ایی!!!!!!!!!!!

من

سارای تو

دلش عجیب گرفته و دلتنگ همه گذشته ایی ست که تو بودی و و نگاه قهوهایی چشمانت

تو بودی و نارنج و بوی خاک نم خورده

تو بودی و باران و من

و امروز من

سارای تو

و سنگ سفید سردی که خط بطلان میکشد بر همه گذشته

 

آی خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

دلتنگم

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 8:47 توسط سارای| |

ای کاش

یکی بیاید که وقت رفتن نرود

نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 10:1 توسط سارای| |

یادت هست؟


گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز


همین گهواره‌ی بنفش


همین بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه است؟


ها  ...!


من به خانه بر می‌گردم،


هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند


سر آغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌ باغِ باران باشد....

.

نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط سارای| |

راه نمی‌روم که
می‌دوم
خسته نمی‌شوم که
اين راه
خاکستری هم باشد
در مقصدش

تو ايستاده‌ای
بلندبالای من !
فقط بگو
کجای زمين
می‌رسم به تو .

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 19:47 توسط سارای| |

به ردیف ِ درخت‌ها نگاه می‌کردم
از آینه ماشین
که دو سوی جاده را پوشانده بودند
درخت‌ها دور می‌شدند
و تو را به یاد می‌آوردم
که دور می‌شدی
نگاهم به آسمان ِ لابه‌لای برگ‌ها بود و یادم با تو
که زرت
زدم به ماشین جلویی
باید پیاده شوم
پلیس من را مقصر می‌داند
نه تو را
که نیستی

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:51 توسط سارای| |

به هر چه نمی‌خواستم رسیدم

جز تو

که می‌خواستمت

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:48 توسط سارای| |

در آینه می گریست

بی شباهت به من

تلخ خندیدم

بی شباهت به او

قطراتی

خنده هایم را خیس کرد!

 

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:46 توسط سارای| |

چیزی نیست

که مرا

سر شوق بیاورد

جز تو

که تو هم نیستی

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:39 توسط سارای| |

در شعرهاي ِ من
ممكن است ماه
راه شود
و كوه
دريا
اما درد
كماكان
همان است كه بود

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:36 توسط سارای| |

فصل عوض می‌شود
جای آلو را 
خرمالو می‌گیرد
جای دلتنگی را
دلتنگی

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:34 توسط سارای| |

می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:28 توسط سارای| |

همه ي اين ها براي توست
تا لبخندي بزني
و من
آرام بگيرم

ساز ِ دست هايم را کوک کرده ام
تو را مي شناسند
مگر مي شود
خاطره باشد و تو نباشي .. ؟

کافي ست
نه با چشم
با دل ات
من را بخواني

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 17:35 توسط سارای| |

سبز و قرمز و

             آبی و سپید

من برگه ام سیاه نبود !

چرا

     روزگارم سیاه شد ؟

نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 9:18 توسط سارای| |

فرض کن

به عکاس بگویم

تارهای سپید را سیاه کند

و چین و چروک را

                      ماست مالی

و حتی

از آن خنده ها که دوست داری

                                برایم بکارد

باز هم

از نگاهم پیداست

چقدر

        به نبودنت

                 خیره مانده ام

نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 9:17 توسط سارای| |

 

دلهره های کهنه ,بوی خیس دیوار های کاهگلی , فریاد کوچک تنهایی پشت هزار فاصله .

نه اصلا خنده دار نیست دلتنگی من خنده دار نیست ..

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:54 توسط سارای| |

 

من؟
من همانم ....
همان که سالهاست
لحظه های سبز کودکی را تجربه می کند .

من ؟
من همانم ....
همان که سالهاست
از لحظه های خالی از حضور روشن تو می گوید ،
می خواند ، می نویسد ... و می گرید.

من ؟
من همانم ....
همان که سالهاست دیگر به کوچه همیشگی میعادگاه اقاقی و نسترن ،
کوچه همیشگی چادر سفید و اسباب بازی ،
کوچه همیشگی عروسک و آیینه
و کوچه همیشگی خیس از ترنم باران پا نگذاشته است .

من ؟
من همانم ....
همان که هر گاه باران می آید چترش را می بندد
و به سادگی یک پرنده خیس از ترنم غزل وار باران
به کوچه پیچک پوش دلش سر می زند .

و تو ...
راستی من برای که دارم از کوچه پیچک پوش دلم می گویم ؟

تو کیستی ؟
همجنسی از تبار باران ؟
یا همنفسی از همین آواره های این شهر بزرگ دود و نان حلال ؟

تو را می شناسم .
آری تو را می شناسم .
شبی خسته ، از همین کوچه می گذشتی ...

یادم هست : باران می آمد و من که مثل هر شب رؤیاها ،
تنها به دیدار کوچهء بن بست دلم آمده بودم تو را دیدم .

خسته می رفتی و من ...
من نگاهت می کردم .
باور کن به سادگی نگاه یک پرنده که از بالای آسمان به این زمین و انسانهایش نگریسته باشد... فقط نگاهت می کردم .

من مثل همیشه بی چتر ....
بی سرپناه ....
مثل تمام پرنده های این شهر بی پرنده ، آواره .....
تنها می رفتم .
می رفتم تا به دنبال دفتر گمشده در خاطرات کودکی
و تصمیم کبری که زیر همان درخت اقاقی همسایه جا مانده بود ، بگردم .

می رفتم تا آنسوی دیوار ،
آنسوی همین کوچه پیچک پوش ،
آنسوی خاطرات کودکی ،

می رفتم تا آنسوی حضور تو ....

می رفتم تا سراغ از نشانی تازه تو بگیرم ....

نه !
می رفتم تا خودم را دوباره بیابم ... .

آخر نمی دانی .
نه ! تو نمی دانی که من سالهاست خودم را گم کرده ام .

تو نمی دانی که از آن روزی که بار از این کوچه خالی از فریاد های کودکانه بستی و رفتی من خودم را گم کردم .

تو نمی دانی که دیگر سالهاست فقط به خاطر این به این کوچه خالی نمی آیم که می ترسم خودم را پیدا کنم !

بگذار از اول دوره کنیم !

تو از کوچه خالی از اقاقی و پرنده رفتی ....

و من دیگر هیچ نمی دانم . همین !


می ترسم ...

میترسم خودم را در گوشه ای از همین کوچه " تنها " پیدا کنم .

میترسم خودم را در حال سنگ زدن به تمام پرنده هایی که نیستند ،
در حال سنگ زدن به این زندگی مرداب وار ،
در حال سنگ زدن به شاعرانی از تبار دیوانه ها پیدا کنم . بگذار راستش را بگویم ...

می ترسم خودم را " بدون تو" پیدا کنم .

حالا دوباره آمده ای که چه ؟

نگو مرا نشناختی که تو را بهتر از خود می شناسم .

دوباره آمده ای که تنها ماندنم را به یادم بیاوری ؟

می دانم که رفته ای
و حالا پس از سالها خسته از تلاطم نگاههای غریب برگشتی .

می دانم که تو هم مثل من طاقت نگاههای نا آشناترینان با تبار شاعران دیوانه را نداری .

می دانم که در تمام این مدت با تمام رؤیاهایم همراه بوده ای اما ....

اما حالا دیگر دیر است .
دیر آمدی ای زود از دست رفته !

حالا دیگر سالهاست که هر قدر تلاش می کنم
دیگر نمی توانم دیوار پیچک پوش را که با رفتنت ریخت دوباره از نو بسازم .

خودت ببین !

حالا دیگر سالهاست که شعرهایم بی قافیه و ردیف شده اند .
حالا تو از من بی قافیه چه می خواهی ؟!
دیر آمدی ای زود از دست رفته .... دیر آمدی .
حالا دیگر من ....
من همانم ....
همان که سالهای بی تو را تحمل کرد و سالهای با تو را توان تحمل ندارد .

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:49 توسط سارای| |

 

بارانی که روزها

بالای شهر ایستاده بود

عاقبت بارید

تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...



تکلیفِ رنگ موهات

در چشم هام روشن نبود

تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم

و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم

تکلیفِ شمع های روی میز

روشن نبود



من و تو بارها

زمان را

در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

از ما انتقام می گرفت



در زدی

باز کردم

سلام کردی

اما صدا نداشتی

به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم

که دست هایش توی جیبش بود



به اتاق آمدیم

شمع ها را روشن کردم

ولی

هیچ چیز روشن نشد

نور

تاریکی را

پنهان کرده بود...



بعد

بر مبل نشستی

در مبل فرو رفتی

در مبل لرزیدی

در مبل عرق کردی



پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:

نهنگی که در ساحل تقلا می کند

برای دیدن هیچ کس نیامده است

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:27 توسط سارای| |

دیشب ندانستم به کدام درد بگریم , کلی خندیدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:24 توسط سارای| |

کدامیک از ما بدجنس تریم؟
من؟
که آرزوی کشیدن موهایت یکدم رهایم نمی‌کند؟
یا تو؟
که همیشه هوس کندن گوش‌هایم آزارت می‌دهد؟
بدجنس!!
کدامیک بچه تریم؟
من؟
که کودکانه بهانه چشمهایت را می‌گیرم؟
یا تو؟
که بچه گانه شعرم را خط خطی می‌کنی؟
کدامیک عاشق تریم؟
من؟
که ذره ذره وجودم چون شمع در حسرت نگاهت آب می‌شود؟
یا تو؟
که شعله نگاهت هردم شعله ور نگشته خاکسترم می‌کند؟
کدامیک بازیگوش تریم؟
من؟
که دلم بازیچه بازی موهایت در نسیم هر لحظه به
شوق بوییدن زلفت می‌تپد؟
یا تو؟
که با هر کرشمه ات بیچاره دلم را به بازی گرفته ای؟

…‌ها؟! …کدامیک؟

نوشته شده در شنبه 19 فروردين 1391برچسب:,ساعت 11:16 توسط سارای| |

تیک تیک تیک , چقدر سوهان میکشد بر روح ناآرامم ضربه های یک نواخت ساعت لعنتی که هی مینوازد , که هی تند و پی در پی مینوازد و به یادم میآورد گذر بی توقف زمان را و تنهایی را که هر روز بزرگ میشود بزرگ و بزرگتر

آی خدا کاری بکن تنهاییم را!!!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:39 توسط سارای| |

سلام

امشب چارشنبه سوری است  و من تنهای تنها به این فکر میکنم که امسال هم آنسوی آتش دلم قنبرک بزنم و حسرت پریدن بر دلم بماند

من ترسوام ! تنهایی ترس هم دارد , میترسم تنها بپرم و میانه راه ,درست وسط آتش پایم لیز بخورد و آتش بسوزاندم ,همه ام را و حتی کسی نباشد خاکسترم را به آب دهد

این چهارشنبه سوری هم تنهایم و تنهایی ترس دارد یادت باشد !!!

 

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:22 توسط سارای| |

سلام گلم , عزیزم, دلم

حالت خوب است؟ من خوبم , خوب خوب .آنقدر خوب که دلم میخواهد فریاد بکشم ,داد بزنم, گریه کنم و بشکنم همه این سکوت منزجر کننده را

من خوبم ! و این خوبی دارد ویرانم میکند , خراب خراب

هی عزیزکم امروز پنجشنبه است .وعده دیدار همیشگی , برایت نرگس آورده ام و خودم را و همه حافظ

دلم برایت یه اندازه همه بزرگی دنیا تنگ است .آنقدر تنگ که دارد گلویم را میبندد این بغض لعنتی چند صد ساله

هی عزیزکم من خوبم ! وعده دیدار نزدیک است

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:33 توسط سارای| |

سلام

امروز یه روز واقعا خوبه برام

آخه امروز کارشناسی  قبول شدم همون رشته ایی که دوست داشتم و این یعنی خوب , خیلی خوب و شایدم عالی

نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:23 توسط سارای| |

آی زندگی خسته ام از بازیهای رنگارنگت ! بس است دیگر ,کمتر آزارم کن .آخر مگر تنها تر از من سراغ نداری که اینگونه سلاحت را از رو بسته ایی؟!

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:29 توسط سارای| |


Power By: LoxBlog.Com