دختر آینه

 

دلهره های کهنه ,بوی خیس دیوار های کاهگلی , فریاد کوچک تنهایی پشت هزار فاصله .

نه اصلا خنده دار نیست دلتنگی من خنده دار نیست ..

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:54 توسط سارای| |

 

من؟
من همانم ....
همان که سالهاست
لحظه های سبز کودکی را تجربه می کند .

من ؟
من همانم ....
همان که سالهاست
از لحظه های خالی از حضور روشن تو می گوید ،
می خواند ، می نویسد ... و می گرید.

من ؟
من همانم ....
همان که سالهاست دیگر به کوچه همیشگی میعادگاه اقاقی و نسترن ،
کوچه همیشگی چادر سفید و اسباب بازی ،
کوچه همیشگی عروسک و آیینه
و کوچه همیشگی خیس از ترنم باران پا نگذاشته است .

من ؟
من همانم ....
همان که هر گاه باران می آید چترش را می بندد
و به سادگی یک پرنده خیس از ترنم غزل وار باران
به کوچه پیچک پوش دلش سر می زند .

و تو ...
راستی من برای که دارم از کوچه پیچک پوش دلم می گویم ؟

تو کیستی ؟
همجنسی از تبار باران ؟
یا همنفسی از همین آواره های این شهر بزرگ دود و نان حلال ؟

تو را می شناسم .
آری تو را می شناسم .
شبی خسته ، از همین کوچه می گذشتی ...

یادم هست : باران می آمد و من که مثل هر شب رؤیاها ،
تنها به دیدار کوچهء بن بست دلم آمده بودم تو را دیدم .

خسته می رفتی و من ...
من نگاهت می کردم .
باور کن به سادگی نگاه یک پرنده که از بالای آسمان به این زمین و انسانهایش نگریسته باشد... فقط نگاهت می کردم .

من مثل همیشه بی چتر ....
بی سرپناه ....
مثل تمام پرنده های این شهر بی پرنده ، آواره .....
تنها می رفتم .
می رفتم تا به دنبال دفتر گمشده در خاطرات کودکی
و تصمیم کبری که زیر همان درخت اقاقی همسایه جا مانده بود ، بگردم .

می رفتم تا آنسوی دیوار ،
آنسوی همین کوچه پیچک پوش ،
آنسوی خاطرات کودکی ،

می رفتم تا آنسوی حضور تو ....

می رفتم تا سراغ از نشانی تازه تو بگیرم ....

نه !
می رفتم تا خودم را دوباره بیابم ... .

آخر نمی دانی .
نه ! تو نمی دانی که من سالهاست خودم را گم کرده ام .

تو نمی دانی که از آن روزی که بار از این کوچه خالی از فریاد های کودکانه بستی و رفتی من خودم را گم کردم .

تو نمی دانی که دیگر سالهاست فقط به خاطر این به این کوچه خالی نمی آیم که می ترسم خودم را پیدا کنم !

بگذار از اول دوره کنیم !

تو از کوچه خالی از اقاقی و پرنده رفتی ....

و من دیگر هیچ نمی دانم . همین !


می ترسم ...

میترسم خودم را در گوشه ای از همین کوچه " تنها " پیدا کنم .

میترسم خودم را در حال سنگ زدن به تمام پرنده هایی که نیستند ،
در حال سنگ زدن به این زندگی مرداب وار ،
در حال سنگ زدن به شاعرانی از تبار دیوانه ها پیدا کنم . بگذار راستش را بگویم ...

می ترسم خودم را " بدون تو" پیدا کنم .

حالا دوباره آمده ای که چه ؟

نگو مرا نشناختی که تو را بهتر از خود می شناسم .

دوباره آمده ای که تنها ماندنم را به یادم بیاوری ؟

می دانم که رفته ای
و حالا پس از سالها خسته از تلاطم نگاههای غریب برگشتی .

می دانم که تو هم مثل من طاقت نگاههای نا آشناترینان با تبار شاعران دیوانه را نداری .

می دانم که در تمام این مدت با تمام رؤیاهایم همراه بوده ای اما ....

اما حالا دیگر دیر است .
دیر آمدی ای زود از دست رفته !

حالا دیگر سالهاست که هر قدر تلاش می کنم
دیگر نمی توانم دیوار پیچک پوش را که با رفتنت ریخت دوباره از نو بسازم .

خودت ببین !

حالا دیگر سالهاست که شعرهایم بی قافیه و ردیف شده اند .
حالا تو از من بی قافیه چه می خواهی ؟!
دیر آمدی ای زود از دست رفته .... دیر آمدی .
حالا دیگر من ....
من همانم ....
همان که سالهای بی تو را تحمل کرد و سالهای با تو را توان تحمل ندارد .

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:49 توسط سارای| |

 

بارانی که روزها

بالای شهر ایستاده بود

عاقبت بارید

تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...



تکلیفِ رنگ موهات

در چشم هام روشن نبود

تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم

و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم

تکلیفِ شمع های روی میز

روشن نبود



من و تو بارها

زمان را

در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

از ما انتقام می گرفت



در زدی

باز کردم

سلام کردی

اما صدا نداشتی

به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم

که دست هایش توی جیبش بود



به اتاق آمدیم

شمع ها را روشن کردم

ولی

هیچ چیز روشن نشد

نور

تاریکی را

پنهان کرده بود...



بعد

بر مبل نشستی

در مبل فرو رفتی

در مبل لرزیدی

در مبل عرق کردی



پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:

نهنگی که در ساحل تقلا می کند

برای دیدن هیچ کس نیامده است

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:27 توسط سارای| |

دیشب ندانستم به کدام درد بگریم , کلی خندیدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:24 توسط سارای| |


Power By: LoxBlog.Com