دختر آینه

بـی قـرار هـیچ قـراری نـبوده ام

مـگــر

قـراری کـه بـا تـو داشتـم و

هـرگـز نیـامـدی

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 9:47 توسط سارای| |

سلام

دلم  تنگه

دلتنگم و تو نیستی

نیستی که دست بر همه تنهاییم بکشی

نیستی تا نگاه قهوه ایی چشمانت آرامم کند و همه تنهاییم را باد هوا

دلم تنگه

دیشب دوباره به سراغم آمدی و دلتنگترم کردی

نیا

تو رو به همه مقدسات نیا

تو که نمیمانی و با سپیده صبح من میمانم و بغض گلو گیر پاییزیم

عزیزم

دلم

گلم

عشقم

نفسم

دلتنگتم

من

سارای تو

سارای حافظ وتفال

سارای پاییز و نرگس

سارای شعر و آینه

دلتنگم

خانه ات آباد خرابم کردی و رفتی

و من مانده ام با هق هق گلوگیر ثانیه ها

.....

چقدر اینجا سرد و دلگیر است

تو سرما نمیخوری ؟

دلت تنگه دلم نمیشود ؟

ببین من آمده ام با همه هستی ام

همه دارو ندارم

دلم

برایت یک بغل نرگس آورده ام

و حافظی که بهانه دستهای مهربانت دارد

و آینه ایی که دلتنگ نگاه قهوه ایی چشمانت است

من آمده ام و تو چه آرام خوابیده ایی!!!!!!!!!!!

من

سارای تو

دلش عجیب گرفته و دلتنگ همه گذشته ایی ست که تو بودی و و نگاه قهوهایی چشمانت

تو بودی و نارنج و بوی خاک نم خورده

تو بودی و باران و من

و امروز من

سارای تو

و سنگ سفید سردی که خط بطلان میکشد بر همه گذشته

 

آی خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

دلتنگم

نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 8:47 توسط سارای| |

ای کاش

یکی بیاید که وقت رفتن نرود

نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 10:1 توسط سارای| |

یادت هست؟


گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز


همین گهواره‌ی بنفش


همین بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه است؟


ها  ...!


من به خانه بر می‌گردم،


هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند


سر آغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌ باغِ باران باشد....

.

نوشته شده در پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:48 توسط سارای| |

راه نمی‌روم که
می‌دوم
خسته نمی‌شوم که
اين راه
خاکستری هم باشد
در مقصدش

تو ايستاده‌ای
بلندبالای من !
فقط بگو
کجای زمين
می‌رسم به تو .

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 19:47 توسط سارای| |

به ردیف ِ درخت‌ها نگاه می‌کردم
از آینه ماشین
که دو سوی جاده را پوشانده بودند
درخت‌ها دور می‌شدند
و تو را به یاد می‌آوردم
که دور می‌شدی
نگاهم به آسمان ِ لابه‌لای برگ‌ها بود و یادم با تو
که زرت
زدم به ماشین جلویی
باید پیاده شوم
پلیس من را مقصر می‌داند
نه تو را
که نیستی

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:51 توسط سارای| |

به هر چه نمی‌خواستم رسیدم

جز تو

که می‌خواستمت

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:48 توسط سارای| |

در آینه می گریست

بی شباهت به من

تلخ خندیدم

بی شباهت به او

قطراتی

خنده هایم را خیس کرد!

 

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:46 توسط سارای| |

چیزی نیست

که مرا

سر شوق بیاورد

جز تو

که تو هم نیستی

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:39 توسط سارای| |

در شعرهاي ِ من
ممكن است ماه
راه شود
و كوه
دريا
اما درد
كماكان
همان است كه بود

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:36 توسط سارای| |

فصل عوض می‌شود
جای آلو را 
خرمالو می‌گیرد
جای دلتنگی را
دلتنگی

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:34 توسط سارای| |

می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 18:28 توسط سارای| |

همه ي اين ها براي توست
تا لبخندي بزني
و من
آرام بگيرم

ساز ِ دست هايم را کوک کرده ام
تو را مي شناسند
مگر مي شود
خاطره باشد و تو نباشي .. ؟

کافي ست
نه با چشم
با دل ات
من را بخواني

نوشته شده در یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,ساعت 17:35 توسط سارای| |

سبز و قرمز و

             آبی و سپید

من برگه ام سیاه نبود !

چرا

     روزگارم سیاه شد ؟

نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 9:18 توسط سارای| |

فرض کن

به عکاس بگویم

تارهای سپید را سیاه کند

و چین و چروک را

                      ماست مالی

و حتی

از آن خنده ها که دوست داری

                                برایم بکارد

باز هم

از نگاهم پیداست

چقدر

        به نبودنت

                 خیره مانده ام

نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت 9:17 توسط سارای| |

 

دلهره های کهنه ,بوی خیس دیوار های کاهگلی , فریاد کوچک تنهایی پشت هزار فاصله .

نه اصلا خنده دار نیست دلتنگی من خنده دار نیست ..

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:54 توسط سارای| |

 

من؟
من همانم ....
همان که سالهاست
لحظه های سبز کودکی را تجربه می کند .

من ؟
من همانم ....
همان که سالهاست
از لحظه های خالی از حضور روشن تو می گوید ،
می خواند ، می نویسد ... و می گرید.

من ؟
من همانم ....
همان که سالهاست دیگر به کوچه همیشگی میعادگاه اقاقی و نسترن ،
کوچه همیشگی چادر سفید و اسباب بازی ،
کوچه همیشگی عروسک و آیینه
و کوچه همیشگی خیس از ترنم باران پا نگذاشته است .

من ؟
من همانم ....
همان که هر گاه باران می آید چترش را می بندد
و به سادگی یک پرنده خیس از ترنم غزل وار باران
به کوچه پیچک پوش دلش سر می زند .

و تو ...
راستی من برای که دارم از کوچه پیچک پوش دلم می گویم ؟

تو کیستی ؟
همجنسی از تبار باران ؟
یا همنفسی از همین آواره های این شهر بزرگ دود و نان حلال ؟

تو را می شناسم .
آری تو را می شناسم .
شبی خسته ، از همین کوچه می گذشتی ...

یادم هست : باران می آمد و من که مثل هر شب رؤیاها ،
تنها به دیدار کوچهء بن بست دلم آمده بودم تو را دیدم .

خسته می رفتی و من ...
من نگاهت می کردم .
باور کن به سادگی نگاه یک پرنده که از بالای آسمان به این زمین و انسانهایش نگریسته باشد... فقط نگاهت می کردم .

من مثل همیشه بی چتر ....
بی سرپناه ....
مثل تمام پرنده های این شهر بی پرنده ، آواره .....
تنها می رفتم .
می رفتم تا به دنبال دفتر گمشده در خاطرات کودکی
و تصمیم کبری که زیر همان درخت اقاقی همسایه جا مانده بود ، بگردم .

می رفتم تا آنسوی دیوار ،
آنسوی همین کوچه پیچک پوش ،
آنسوی خاطرات کودکی ،

می رفتم تا آنسوی حضور تو ....

می رفتم تا سراغ از نشانی تازه تو بگیرم ....

نه !
می رفتم تا خودم را دوباره بیابم ... .

آخر نمی دانی .
نه ! تو نمی دانی که من سالهاست خودم را گم کرده ام .

تو نمی دانی که از آن روزی که بار از این کوچه خالی از فریاد های کودکانه بستی و رفتی من خودم را گم کردم .

تو نمی دانی که دیگر سالهاست فقط به خاطر این به این کوچه خالی نمی آیم که می ترسم خودم را پیدا کنم !

بگذار از اول دوره کنیم !

تو از کوچه خالی از اقاقی و پرنده رفتی ....

و من دیگر هیچ نمی دانم . همین !


می ترسم ...

میترسم خودم را در گوشه ای از همین کوچه " تنها " پیدا کنم .

میترسم خودم را در حال سنگ زدن به تمام پرنده هایی که نیستند ،
در حال سنگ زدن به این زندگی مرداب وار ،
در حال سنگ زدن به شاعرانی از تبار دیوانه ها پیدا کنم . بگذار راستش را بگویم ...

می ترسم خودم را " بدون تو" پیدا کنم .

حالا دوباره آمده ای که چه ؟

نگو مرا نشناختی که تو را بهتر از خود می شناسم .

دوباره آمده ای که تنها ماندنم را به یادم بیاوری ؟

می دانم که رفته ای
و حالا پس از سالها خسته از تلاطم نگاههای غریب برگشتی .

می دانم که تو هم مثل من طاقت نگاههای نا آشناترینان با تبار شاعران دیوانه را نداری .

می دانم که در تمام این مدت با تمام رؤیاهایم همراه بوده ای اما ....

اما حالا دیگر دیر است .
دیر آمدی ای زود از دست رفته !

حالا دیگر سالهاست که هر قدر تلاش می کنم
دیگر نمی توانم دیوار پیچک پوش را که با رفتنت ریخت دوباره از نو بسازم .

خودت ببین !

حالا دیگر سالهاست که شعرهایم بی قافیه و ردیف شده اند .
حالا تو از من بی قافیه چه می خواهی ؟!
دیر آمدی ای زود از دست رفته .... دیر آمدی .
حالا دیگر من ....
من همانم ....
همان که سالهای بی تو را تحمل کرد و سالهای با تو را توان تحمل ندارد .

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:49 توسط سارای| |

 

بارانی که روزها

بالای شهر ایستاده بود

عاقبت بارید

تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...



تکلیفِ رنگ موهات

در چشم هام روشن نبود

تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم

و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم

تکلیفِ شمع های روی میز

روشن نبود



من و تو بارها

زمان را

در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

از ما انتقام می گرفت



در زدی

باز کردم

سلام کردی

اما صدا نداشتی

به آغوشم کشیدی

اما

سایه ات را دیدم

که دست هایش توی جیبش بود



به اتاق آمدیم

شمع ها را روشن کردم

ولی

هیچ چیز روشن نشد

نور

تاریکی را

پنهان کرده بود...



بعد

بر مبل نشستی

در مبل فرو رفتی

در مبل لرزیدی

در مبل عرق کردی



پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:

نهنگی که در ساحل تقلا می کند

برای دیدن هیچ کس نیامده است

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:27 توسط سارای| |

دیشب ندانستم به کدام درد بگریم , کلی خندیدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:24 توسط سارای| |

کدامیک از ما بدجنس تریم؟
من؟
که آرزوی کشیدن موهایت یکدم رهایم نمی‌کند؟
یا تو؟
که همیشه هوس کندن گوش‌هایم آزارت می‌دهد؟
بدجنس!!
کدامیک بچه تریم؟
من؟
که کودکانه بهانه چشمهایت را می‌گیرم؟
یا تو؟
که بچه گانه شعرم را خط خطی می‌کنی؟
کدامیک عاشق تریم؟
من؟
که ذره ذره وجودم چون شمع در حسرت نگاهت آب می‌شود؟
یا تو؟
که شعله نگاهت هردم شعله ور نگشته خاکسترم می‌کند؟
کدامیک بازیگوش تریم؟
من؟
که دلم بازیچه بازی موهایت در نسیم هر لحظه به
شوق بوییدن زلفت می‌تپد؟
یا تو؟
که با هر کرشمه ات بیچاره دلم را به بازی گرفته ای؟

…‌ها؟! …کدامیک؟

نوشته شده در شنبه 19 فروردين 1391برچسب:,ساعت 11:16 توسط سارای| |

تیک تیک تیک , چقدر سوهان میکشد بر روح ناآرامم ضربه های یک نواخت ساعت لعنتی که هی مینوازد , که هی تند و پی در پی مینوازد و به یادم میآورد گذر بی توقف زمان را و تنهایی را که هر روز بزرگ میشود بزرگ و بزرگتر

آی خدا کاری بکن تنهاییم را!!!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:39 توسط سارای| |

سلام

امشب چارشنبه سوری است  و من تنهای تنها به این فکر میکنم که امسال هم آنسوی آتش دلم قنبرک بزنم و حسرت پریدن بر دلم بماند

من ترسوام ! تنهایی ترس هم دارد , میترسم تنها بپرم و میانه راه ,درست وسط آتش پایم لیز بخورد و آتش بسوزاندم ,همه ام را و حتی کسی نباشد خاکسترم را به آب دهد

این چهارشنبه سوری هم تنهایم و تنهایی ترس دارد یادت باشد !!!

 

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:22 توسط سارای| |

سلام گلم , عزیزم, دلم

حالت خوب است؟ من خوبم , خوب خوب .آنقدر خوب که دلم میخواهد فریاد بکشم ,داد بزنم, گریه کنم و بشکنم همه این سکوت منزجر کننده را

من خوبم ! و این خوبی دارد ویرانم میکند , خراب خراب

هی عزیزکم امروز پنجشنبه است .وعده دیدار همیشگی , برایت نرگس آورده ام و خودم را و همه حافظ

دلم برایت یه اندازه همه بزرگی دنیا تنگ است .آنقدر تنگ که دارد گلویم را میبندد این بغض لعنتی چند صد ساله

هی عزیزکم من خوبم ! وعده دیدار نزدیک است

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:33 توسط سارای| |

سلام

امروز یه روز واقعا خوبه برام

آخه امروز کارشناسی  قبول شدم همون رشته ایی که دوست داشتم و این یعنی خوب , خیلی خوب و شایدم عالی

نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:23 توسط سارای| |

آی زندگی خسته ام از بازیهای رنگارنگت ! بس است دیگر ,کمتر آزارم کن .آخر مگر تنها تر از من سراغ نداری که اینگونه سلاحت را از رو بسته ایی؟!

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:29 توسط سارای| |

سلام

امروز باران بارید و من به احترامش سکوت کردم

جایت خالی , غافلگیر شدم .چتر نداشتم و آسمان تا دلش خواست بر سرم عقده تکانی کرد

امروز باران بارید , هوا دو نفره بود و من تنها بودم تنهای تنها , شاید آسمان هم از تنهاییش به ستوه آمده که اینگونه میبارد مثل من

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:23 توسط سارای| |

چقدر نبوده ام و چقدر نبوده ایی !دلم برای همه بودنها تنگ شده , تنگ تنگ و چقد فشار می آورد به قفسه سینه ام .آی خدا انگار نفس کم آورده ام ,او را  را میخواهم با همه بودنش و نمی آید .آی خدا من کم آورده ام همه زندگی را

من کم آورده ام همه او را و  همه خودم را !!باورت میشود دیگر خودم هم نیستم ؟!

تو که نیستی هیچ چیز سر جایش نیست , زمین ,آسمان , عشق , هوا ,حتی انگار خدا هم سر جای خودش نیست!

کوچ کرده و در جایی دور , یک جای ساکت و دنج نشسته و تنهای تنها برای تنهاییم گریه میکند

آی خدا بس است دیگر گریه نکن بیخیال که  هیچ چیز سر جای خودش نباشد , بیخیال که  من تنهام مثل خودت , بیخیال  که عطر نرگس همیشگی نیست , اصلا بیخیال که دیگر حافظ هم دروغ میگوید

آی خدا بیخیال که او دیگر نیست, بیخیال؛ فقط دیگر گریه نکن

 

 

نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:22 توسط سارای| |

خدایا اوضاع زمین و زمینیان رو به راه است! اینجا کسی دل نمی شکند هیچ کسی بدی نمی کند اینجا...جایت خالیست خوش می گذرد کسی گناه نمی کند همه فرشته اند خبری از پارتی های شبانه دیسکو فروش غیرت و مردانگی و تکرار باکره شدن دختران نیست!!! اینجا همه به جای آنکه مراقب هوس خود باشند هوای غرور دیگری!احساس او! و حرمت عشقش را دارند اینجا کسی فکر خودش نیست همه دائم فکر تواند...! فرق بین نگاه و گناه را می دانند و هرزگی در نگاه هیچ چشمی نمایان نیست اینجا دلی شکسته غیر ممکن است که پیدا شود و تو چون در دل شکسته خانه داری اینجا بی خانمانی... برای همین خبری از تو نیست اینجا همه پاکند و عاشقی تکلیف شب و روزشان است زندگی ها بر پایه عشق بنا می شوند و دوامشان بیشتر از این عمر خاکیست... خدایا پرونده زمین را ببند اینجا همه بیست گرفته اند...!!!

نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:51 توسط سارای| |

سلام

همیشه سکوت و سلامی که بیجواب میماند .نگاه کن من آمده ام سارای تو ,دختر تنهای آینه و چقدر عذابم میدهد سکوت لبهای ساکتت و نگاه قهوه ایی روشن چشمهای جذابت

نگاه کن دلم گرفته بدجور ,آسمانش میل باریدن دارد و بغض ..... لعنت به همه بغضهایی که در نبودت , در سکوتت ,آمدندند و نباریدند

من خسته ام از همه تنهایی که بی تو سر میشود و به تو نمیرسد

من خسته ام دلم میخواهدت ,بهانه ات دارد و من باز هم میمانم با بهانه های گاه و بیگاهش

 

نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:26 توسط سارای| |

سلام .امروز یه روز دیگه و یه شروع دیگه .دیشب بد بود ,خیلی بد .تلخیش هنوز آزارم میده .من از همه آنچه به گذشته میرسد بیزارم  ,بدم میآید .

چقدر گذشته حال بهم زنه و من حالت تهوع دارم

دیشب دلم شکست و چقدر بد شکست .دیگه دوست ندارم به هیچ کدوم از خاطره هایی که به همه دیروزم ختم میشن فکر کنم

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 8:30 توسط سارای| |

من دختر تنهای آینه ام که در مرز تنهایی جا مانده ,مادرم را دریابید

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 17:54 توسط سارای| |

چقدر امروز متفاوت است . بوی نرگس و همه دیوانگی ایی که دوباره جان میگیرد .سکوت نه فریاد و چقدر خنده ام میگیرد به بازی ناتمام روزگار .سرما شلاق بر دست بر صورتم مینوازد و من درد جانسوزش را با جان و دل میپذیرم .خنکم میشود و عجیب احساسی است این درد ,زنده ام میکند و من میشوم اولین نجات یافته قانون تند روزگار

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 17:27 توسط سارای| |

 بی تو هنوز نمرده ام ,زنده ام ,نفس میکشم و این یعنی معجزه

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 16:49 توسط سارای| |

امروز احساسم درد میکند بدجور . کاش باران ببارد از چشمهایم, اما حیف آنها هم خسیس شده اند و بارانشان را دریغ میدارند .دیگر دارم خفه میشوم و عامل مرگم خودکشی است . من قاتلم و اولین جنایتم قتل عام دسته جمعی همه احساسهایی است که محکوم به نداشتنشان ام .من مرده ام و تابوتم را بر دوش میکشند مردمان زنده کش مرده پرستی که .....

دستم به نوشتن نمیرود

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 16:14 توسط سارای| |

سلام . خیلی وقت است که به سراغت نیامده ام ,تاریخ آخرین قرارمان یادت هست ؟!زیر بهار نارنج کنار عطر نرگسها .راستی نگفته  امت که نرگسها دوباره متولد شدند و من و خیالت جشن گرفتیم تولدشان را و پایکوبی کردیم چندصد ساله شدنشان . جایت خالی ,حافظ برایمان تفال زد و میدانی چه آمد ؟!دست از طلب ندارم تا کام من برآید   یا جان رسد به جانان یا جان زتن در آید

 و من چقدر گریستم و آسمان نیز .اشکهایش را دوست داشتم یادت هست ؟!و بوی خاک نم خورده آرامم میکرد .خیالت دست بر شانه های تکیده ام داشت و چشم در چشمهای دلتنگم .چقدر همه حسودیشان میشد به لحظه پاک بودنمان باهم و آخر چشم زدنت همه بودنمان را, حسودهای بیچشم .و حالا من مانده ام با همه تنهایی و برهوتم در سکوتی که دارد خفه ام میکند .

برایت نرگس آورده ام و شمعی روشن !!!تو همیشه دوستشان داشتی و آنها نیز .نرگسها بهانه ات دارند و من مانده ام با جواب بیجوابی !!!

صدای کلاغها دارد میترساندم از گورستان تاریک شهر , تو نمیترسی ؟!!!خانه ات را شسته ام با آب دیدگانم و چقدر میدرخشد سپیدی اش در زیز نور مهتاب .دیگر باید بروم به ناکجا آباد قصه ها و باز میگردم دوباره و با خیالت همین نزریکیها قایم باشک بازی میکنم .قول میدهم و می آیم

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 9:39 توسط سارای| |

سلام . چه خبر ؟ خوبی ؟ خودم را نمی دانم ! حالم بد جور خراب است و احوالم .... آن را دیگر خودم هم نمی دانم ! چند روزیست آینه هم تحویلم نمی گیرد انگار قهر کرده است, قهر قهر  و من تنهای تنها در گوشه تنهایی دلم قمبرک زده ام . راستی چرا دیگر سراغ دلم را نمی گیری ؟ چرا دیگر وقتی چشمانم غرق دریای اشک می شوند به دادشان نمی رسی ؟!

یعنی انقدر سنگدل شده ایی ؟! و یا شاید فراموش کرده ایی همه من را ؟! نه باور نمی کنم  تو نه می توانی سنگدل باشی و نه فراموش کار ! زبانم لال نکند برایت اتفاقی افتاده که اینگونه بیخبری از احوالم ! اما اگر اتفاقی افتاده بود حتما دلم باخبرم می کرد .ولش کن بیخیال مهم نیست من چگونه ام تو که خوب باشی  من هم خوبم  . 

چقدر قبرستان مخوف و ترسناک است  . تو نمی ترسی ؟ دیگر دارم می ترسم ! اما  وقتی تو هستی ترس چکاره است . با تو دلم آنقدر قرص است که از دیو هم نمی ترسد .

دیگر باید بروم .آخر تو انقدر آرام خوابیده ایی که میترسم صدای نفسهایم آشفته ات سازد . آرام بخواب . شاید روزی من هم چنین نعمتی نصیبم شد . برایت فاتحه می خوانم . برای روح آرامت . و خودم نا آرام تر از همیشه به خانه ایی بر می گردم که می دانم بی عطر تو از قبرستان هم ترسناک تر است .

نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:48 توسط سارای| |

سلام . دیروز و دیشب خوب بود و خوش گذشت . دوستشان دارم و برای شادیشان فاتحه می خوانم . امروزم را نمی دانم برایش دعا می کنم و برای فردای نیامده ام صدقه خواهم داد .       

نوشته شده در پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:,ساعت 8:39 توسط سارای| |

سلام . با یه روز دیگه و یه شروع دیگه . امروز ای خدا رو شکر بد نبود . بی تو و او و همه سر شد و خوش گذشت . چقدر خوبه بیخیالی و ندیدن هر چه به گذشنه میرسد .

من دختر آینه ام .

نوشته شده در چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:,ساعت 17:6 توسط سارای| |

سلام . امروز یه کوچولو دلم گرفته نمی دونم چرا ؟ اما انگار یه بغض فروخورده هزار ساله اومده و مهمون ناخونده شده . بیرون هوا تقریبا ابریه و این دلگیرترم میکنه . کاش شونه ایی بود که می تونستم با تکیه به اون به آرامش برسم آرامشی که سالهاست گمش کردم  . برام دعا کن .منتظر فرجم

نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,ساعت 17:47 توسط سارای| |

چند روز پیش به سراغت آمدم یادت هست ؟ میدانم که فراموش کرده ایی و من همیشه جورکش تو و فراموشیهایت . تمام کوچه پس کوچه های محله تان را گشتم اما انگار خیلی وقت بود اسباب کشی کرده ایی .  اهل محله تان  چه غریبانه نگاهم میکردنند بی هیچ کلامی و من غریب با همه دلتنگیم فریادت میزدم  گفته بودی برای همیشه میمانی . دیدی این بار هم دروغ گفتی و من ساده دوباره باورت کردم . من احمقم و همین حماقت چشمهای قهوه ایی روشنت را همه دنیایم ساخته. هنوز هم باور نکرده ام رفته ایی . هنوز باور نکرده ام که خودم با همین دستهایم برایت نرگس آوردم و با اشک چشمم خانه ات را آب و جارو کردم .

برایت فاتحه میخوانم و شمعی بدرقه راهت میکنم همین پنج شنبه دوباره به سراغت می آیم  منتظرم باش .

فصل نرگسها نزدیک است

نوشته شده در دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:17 توسط سارای| |


Power By: LoxBlog.Com