دختر آینه

تیک تیک تیک , چقدر سوهان میکشد بر روح ناآرامم ضربه های یک نواخت ساعت لعنتی که هی مینوازد , که هی تند و پی در پی مینوازد و به یادم میآورد گذر بی توقف زمان را و تنهایی را که هر روز بزرگ میشود بزرگ و بزرگتر

آی خدا کاری بکن تنهاییم را!!!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:39 توسط سارای| |

سلام

امشب چارشنبه سوری است  و من تنهای تنها به این فکر میکنم که امسال هم آنسوی آتش دلم قنبرک بزنم و حسرت پریدن بر دلم بماند

من ترسوام ! تنهایی ترس هم دارد , میترسم تنها بپرم و میانه راه ,درست وسط آتش پایم لیز بخورد و آتش بسوزاندم ,همه ام را و حتی کسی نباشد خاکسترم را به آب دهد

این چهارشنبه سوری هم تنهایم و تنهایی ترس دارد یادت باشد !!!

 

نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:22 توسط سارای| |

سلام گلم , عزیزم, دلم

حالت خوب است؟ من خوبم , خوب خوب .آنقدر خوب که دلم میخواهد فریاد بکشم ,داد بزنم, گریه کنم و بشکنم همه این سکوت منزجر کننده را

من خوبم ! و این خوبی دارد ویرانم میکند , خراب خراب

هی عزیزکم امروز پنجشنبه است .وعده دیدار همیشگی , برایت نرگس آورده ام و خودم را و همه حافظ

دلم برایت یه اندازه همه بزرگی دنیا تنگ است .آنقدر تنگ که دارد گلویم را میبندد این بغض لعنتی چند صد ساله

هی عزیزکم من خوبم ! وعده دیدار نزدیک است

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:33 توسط سارای| |

سلام

امروز یه روز واقعا خوبه برام

آخه امروز کارشناسی  قبول شدم همون رشته ایی که دوست داشتم و این یعنی خوب , خیلی خوب و شایدم عالی

نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:23 توسط سارای| |

آی زندگی خسته ام از بازیهای رنگارنگت ! بس است دیگر ,کمتر آزارم کن .آخر مگر تنها تر از من سراغ نداری که اینگونه سلاحت را از رو بسته ایی؟!

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:29 توسط سارای| |

سلام

امروز باران بارید و من به احترامش سکوت کردم

جایت خالی , غافلگیر شدم .چتر نداشتم و آسمان تا دلش خواست بر سرم عقده تکانی کرد

امروز باران بارید , هوا دو نفره بود و من تنها بودم تنهای تنها , شاید آسمان هم از تنهاییش به ستوه آمده که اینگونه میبارد مثل من

 

نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 9:23 توسط سارای| |

چقدر نبوده ام و چقدر نبوده ایی !دلم برای همه بودنها تنگ شده , تنگ تنگ و چقد فشار می آورد به قفسه سینه ام .آی خدا انگار نفس کم آورده ام ,او را  را میخواهم با همه بودنش و نمی آید .آی خدا من کم آورده ام همه زندگی را

من کم آورده ام همه او را و  همه خودم را !!باورت میشود دیگر خودم هم نیستم ؟!

تو که نیستی هیچ چیز سر جایش نیست , زمین ,آسمان , عشق , هوا ,حتی انگار خدا هم سر جای خودش نیست!

کوچ کرده و در جایی دور , یک جای ساکت و دنج نشسته و تنهای تنها برای تنهاییم گریه میکند

آی خدا بس است دیگر گریه نکن بیخیال که  هیچ چیز سر جای خودش نباشد , بیخیال که  من تنهام مثل خودت , بیخیال  که عطر نرگس همیشگی نیست , اصلا بیخیال که دیگر حافظ هم دروغ میگوید

آی خدا بیخیال که او دیگر نیست, بیخیال؛ فقط دیگر گریه نکن

 

 

نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:22 توسط سارای| |


Power By: LoxBlog.Com