دختر آینه

سلام . چه خبر ؟ خوبی ؟ خودم را نمی دانم ! حالم بد جور خراب است و احوالم .... آن را دیگر خودم هم نمی دانم ! چند روزیست آینه هم تحویلم نمی گیرد انگار قهر کرده است, قهر قهر  و من تنهای تنها در گوشه تنهایی دلم قمبرک زده ام . راستی چرا دیگر سراغ دلم را نمی گیری ؟ چرا دیگر وقتی چشمانم غرق دریای اشک می شوند به دادشان نمی رسی ؟!

یعنی انقدر سنگدل شده ایی ؟! و یا شاید فراموش کرده ایی همه من را ؟! نه باور نمی کنم  تو نه می توانی سنگدل باشی و نه فراموش کار ! زبانم لال نکند برایت اتفاقی افتاده که اینگونه بیخبری از احوالم ! اما اگر اتفاقی افتاده بود حتما دلم باخبرم می کرد .ولش کن بیخیال مهم نیست من چگونه ام تو که خوب باشی  من هم خوبم  . 

چقدر قبرستان مخوف و ترسناک است  . تو نمی ترسی ؟ دیگر دارم می ترسم ! اما  وقتی تو هستی ترس چکاره است . با تو دلم آنقدر قرص است که از دیو هم نمی ترسد .

دیگر باید بروم .آخر تو انقدر آرام خوابیده ایی که میترسم صدای نفسهایم آشفته ات سازد . آرام بخواب . شاید روزی من هم چنین نعمتی نصیبم شد . برایت فاتحه می خوانم . برای روح آرامت . و خودم نا آرام تر از همیشه به خانه ایی بر می گردم که می دانم بی عطر تو از قبرستان هم ترسناک تر است .

نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,ساعت 11:48 توسط سارای| |


Power By: LoxBlog.Com