دختر آینه

سلام .امروز یه روز دیگه و یه شروع دیگه .دیشب بد بود ,خیلی بد .تلخیش هنوز آزارم میده .من از همه آنچه به گذشته میرسد بیزارم  ,بدم میآید .

چقدر گذشته حال بهم زنه و من حالت تهوع دارم

دیشب دلم شکست و چقدر بد شکست .دیگه دوست ندارم به هیچ کدوم از خاطره هایی که به همه دیروزم ختم میشن فکر کنم

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 8:30 توسط سارای| |

من دختر تنهای آینه ام که در مرز تنهایی جا مانده ,مادرم را دریابید

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 17:54 توسط سارای| |

چقدر امروز متفاوت است . بوی نرگس و همه دیوانگی ایی که دوباره جان میگیرد .سکوت نه فریاد و چقدر خنده ام میگیرد به بازی ناتمام روزگار .سرما شلاق بر دست بر صورتم مینوازد و من درد جانسوزش را با جان و دل میپذیرم .خنکم میشود و عجیب احساسی است این درد ,زنده ام میکند و من میشوم اولین نجات یافته قانون تند روزگار

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 17:27 توسط سارای| |

 بی تو هنوز نمرده ام ,زنده ام ,نفس میکشم و این یعنی معجزه

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 16:49 توسط سارای| |

امروز احساسم درد میکند بدجور . کاش باران ببارد از چشمهایم, اما حیف آنها هم خسیس شده اند و بارانشان را دریغ میدارند .دیگر دارم خفه میشوم و عامل مرگم خودکشی است . من قاتلم و اولین جنایتم قتل عام دسته جمعی همه احساسهایی است که محکوم به نداشتنشان ام .من مرده ام و تابوتم را بر دوش میکشند مردمان زنده کش مرده پرستی که .....

دستم به نوشتن نمیرود

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 16:14 توسط سارای| |

سلام . خیلی وقت است که به سراغت نیامده ام ,تاریخ آخرین قرارمان یادت هست ؟!زیر بهار نارنج کنار عطر نرگسها .راستی نگفته  امت که نرگسها دوباره متولد شدند و من و خیالت جشن گرفتیم تولدشان را و پایکوبی کردیم چندصد ساله شدنشان . جایت خالی ,حافظ برایمان تفال زد و میدانی چه آمد ؟!دست از طلب ندارم تا کام من برآید   یا جان رسد به جانان یا جان زتن در آید

 و من چقدر گریستم و آسمان نیز .اشکهایش را دوست داشتم یادت هست ؟!و بوی خاک نم خورده آرامم میکرد .خیالت دست بر شانه های تکیده ام داشت و چشم در چشمهای دلتنگم .چقدر همه حسودیشان میشد به لحظه پاک بودنمان باهم و آخر چشم زدنت همه بودنمان را, حسودهای بیچشم .و حالا من مانده ام با همه تنهایی و برهوتم در سکوتی که دارد خفه ام میکند .

برایت نرگس آورده ام و شمعی روشن !!!تو همیشه دوستشان داشتی و آنها نیز .نرگسها بهانه ات دارند و من مانده ام با جواب بیجوابی !!!

صدای کلاغها دارد میترساندم از گورستان تاریک شهر , تو نمیترسی ؟!!!خانه ات را شسته ام با آب دیدگانم و چقدر میدرخشد سپیدی اش در زیز نور مهتاب .دیگر باید بروم به ناکجا آباد قصه ها و باز میگردم دوباره و با خیالت همین نزریکیها قایم باشک بازی میکنم .قول میدهم و می آیم

نوشته شده در سه شنبه 27 دی 1390برچسب:,ساعت 9:39 توسط سارای| |


Power By: LoxBlog.Com